دردودل مامان
ببخشید پسرم که نتونستم چند روزی برات چیزی بنویسم راستش خیلی گرفتار بودم و همینطور دل ودماغ نداشتم یعنی یه جورایی خسته بودم اما اگه خدا بخواد و دور و بریها بذارن بهترم . توی این هفت هشت روز خیلی بلا شدی دیگه نمی شه ازت ١ ثانیه هم غافل شد در عرض یک چشم همزدنی آشپزخانه رو می ریزی بهم کابینت ها رو خالی می کنی شکر خدا به کابینت هایی که ظروف شکستنی دارن نزدیک نمی شی چون چندین بار بهت گفتم که دست نزنی اگر دست بزنی دستاتو اوف می کنی و گریه می کنی .دیگه برات بگم که هنوز خوابهای شبات خوب نشده و یکسره نمی خوابی ٤و ٥ دفعه بیدار می شی و می گی مامان ممه امیدوارم از ٢ سالگی به بعد دیگه شبها خوب بخوابی و بذاری من خواب آرامی داشته باشم.دیروز صبح خیلی با هم بازی کردیم منم از فرصت استفاده کردم وقتی که داشتیم دالی بازی می کردیم ازت عکس گرفتم می ذارم توی وبلاگت که همیشه داسته باشی شون فدات بشم